Sunday, June 08, 2003






خواننده‌ي روشنفكر ما كليشه خوان است

گفتگو با مهرنوش مزارعي، داستان نويس


يوسف عليخاني




مهرنوش مزارعي در سال 1330 در تهران به دنيا آمد. بيشتر سال هاي كودكي و نوجوانيش را در شيراز و بنادر جنوب ايران گذراند. دوره ليسانس خود را در تهران به پايان رساند و در سال 1358 براي ادامه تحصيل به امريكا رفت. در سال 1991 فصلنامه ادبي فروغ را به اتفاق يكي از دوستان خود در لس آنجلس بنيان گذاشت. اين نشريه به معرفي ادبيات زنان اختصاص داشت و تا سال 1993 به چاپ مي رسيد. در همين سال ها برگزيده‌اي از نمايشنامه‌هاي داريوفو را ترجمه و در مجموعه اي به نام "يك زن، تنها" منتشر نمود. وي در حال حاضر مقيم لس آنجلس و مشاور ارشد طرح و برنامه‌نويسي سيستم هاي كامپيوتري است.

سه مجموعه داستان از او به چاپ رسيده است:
1- بريده هاي نور – با پيشگفتاري از منيرو رواني پور/ نشر ري را/ بهار 1994/لس آنجلس
2- خاكستري/ نشر ري را/ ژانويه 2002/ لس آنجلس
3- کلارا و من/ نشر ری را 1998/لس آنجلس

- پيش از خواندن داستان هاي "بريده هاي نور" و "خاكستري" مايل بودم بدانم نويسنده‌ي آن سوي مرزها وقتي به فارسي مي‌نويسد از چي مي‌نويسد. به نظر شما خواننده در داستان‌هاي شما به چه چيزي متفاوت با آنچه نويسنده هاي داخل ايران مي‌نويسند دست پيدا مي‌كند؟



اين سؤالي است که جوابش را خود شما و يا ديگر کساني که داستانهاي مرا در ايران مي‌خوانند بايد بدهند. اما اگر منظورتان از اين سؤال اينست که آيا در داستانهاي من چيز جديدي وجود دارد بايد بگويم که فضاي داستانهاي من دو فرهنگي است. قهرمانان خيلي از داستانهاي من، بخصوص داستانهاي کتاب "کلارا و من" افرادي هستند از مليت‌هاي مختلف با فرهنگ هاي متفاوت، و راوي اين داستانها که معمولا زني ايراني است کنش و واکنش خود را با اين آدمها و اين آدمها را با دنياي جديد و يا با يکديگر، بيان مي‌کند. من شخصا فکر نمي کنم که به اين فضا در نوشته‌هاي نويسندگان داخل ايران پرداخته شده باشد.


- نويسنده‌ي داخل كشور بدليل محدوديت و سانسوري كه دارد هميشه مدعي است كه سه عنصر سكس، سياست و مذهب مانع مانور او در داستان شده است، شما كه اين محدوديت را نداريد چرا به اين موضوعات نپرداخته‌ايد؟

- همانطور که مي‌دانيد پرداخت مستقيم به سکس، سياست و مذهب (و يا هر موضوع ديگري) بدون داشتن ضرورت داستاني آن، لزوما نمي‌تواند توليد ارزش ادبي کند. من شخصا به آن اندازه که تم و ساختار داستانم اجازه مي‌دهد سعي کرده‌ام محدوديتي براي خودم قائل نشوم. هر چند که خودسانسوري نکردن هم نسبي است. به هرحال بخش عمده اي از زندگي و شخصيت من در ايران و تحت همان فرهنگي که نويسنده‌ي داخل کشور دارد شکل گرفته است.

اما طرح اين سؤال ازطرف شما براي من جالب است چون خيلي‌ها درست عکس نظر شما را دارند. در مورد سياست توجه شما را به دو داستان "دو مرد" و "خاکستري" ارجاع مي‌دهم که زمينه‌ي سياسي دارند. رماني را که در دست نوشتن دارم فکر مي کنم ذهنيت من را در مورد سياست و مذهب بيشتر آشکار خواهد کرد.

در ضمن بگويم که هرچند داستانهاي متعددي از من در مطبوعات داخل ايران چاپ شده اما هميشه دلخوري من از اين بابت مربوط مي‌شده به آن قسمتهايي که يا از داستان‌هايم حذف شده و يا تغيير پيدا کرده. حتا در يک مورد اسم داستان سانسور شده است (داستان "غريبه اي در رختخواب من" با نام "غريبه..." چاپ شده). بسياري از داستان‌هاي من مثل داستان "بريده هاي نور"، "بخشش"، "التهاب"، "کاوه" و يا حتا داستان "سيلويا" و "دو مرد" را من اميد ندارم که در نشريه‌اي در ايران به چاپ برسد. (اگر جايي را سراغ داريد لطفا آدرسش را به من بدهيد.)


- آزادي در نوشتن به نظر شما اصلا چه معنايي دارد؟

عدم آزادي در نوشتن يکي از مهمترين عواملي است که نويسنده را (بخصوص نويسنده‌ي زن را که هميشه از نظر فرهنگي و اخلاقي از محدوديت هاي بيشتري برخوردار بوده) از توليد نوشتار اصيل و غير کليشه اي باز داشته. فکر مي کنم آزادي در نوشتن، آزادي در انتخاب فرم و محتوا را هم شامل مي شود. آزادي در ننوشتن به فرم و سليقه‌ي رايج را هم شامل مي شود. آزادي در پشت پا زدن به فرمول‌هاي ديکته شده را هم شامل مي شود.


- مهرنوش مزارعي را در داخل كشور با چه نويسندگاني مي‌توان مقايسه كرد؟ خودتان به اين موضوع اصلا فكر كرده‌ايد؟

من شخصا دوست دارم نوشته هاي من فقط با نوشته هاي خودم مقايسه بشود نه با نوشته‌ي کس ديگري چه در ايران و چه در خارج از ايران -اين به هيچوجه بي‌احترامي و بي‌ارزشي به کار ديگران نيست. واقعا چه لزومي دارد که نوشته‌هاي يک نفر شما را به ياد يک نويسنده‌ي ديگر بيندازد؟ توجه کنيد که بسياري از داستانهاي کتاب "بريده‌هاي نور" و "خاکستري" که شما آنها را خوانده‌ايد حدودا 10، 12 سال پيش نوشته شده‌اند. من خودم کمتر کسي را در داخل ايران ديده‌ام، حداقل در آن زمان، که با اين سبک بنويسد. اين به مفهوم دفاع يا ارزش گذاري براي اين داستان‌ها نيست، فقط جوابي است براي سؤال شما.


- چرا به زبان انگليسي نمي‌نويسيد؟

نوشتن براي من وقتي به مرحله‌ي عمل در مي‌آيد که طرحي و يا احساسي و يا صحنه‌اي چنان مرا تحت تاثير بگيرد که ذهن مرا براي مدتي مشغول کند و بعد در يک لحظه که ديگر جز نوشتن چاره اي نيست به قلم بيايد. فرم و کلمات نوشته اول در ذهنم شکل مي گيرد بعد روي کاغذ مي آيد. تمام نوشته‌هايي که تا به حال چاپ کرده‌ام با کلمات فارسي به ذهنم رسيده است. فکر مي‌کنم آدم با همان زباني که فکر مي‌کند مي‌نويسد. اگر روزي به انگليسي فکر کنم حتما به انگليسي هم خواهم نوشت. يکي دو داستان نيمه تمام، و تعدادي شعر يتيم دارم به انگليسي که شايد روزي به چاپ برسند و يا شايد هم نه. اما چندين داستان تا به حال از من ترجمه شده که نتايج بدي هم نداشته است. ترجمه انگيسي "دومرد" و "داستان غم انگيز يک جنايت هولناک" در مسابقه معتبري که بيش از يازده هزار شرکت کننده داشت (Writer's Digest)، چند سال قبل به ترتيب در رديف 22 و82 قرار گرفت. داستان "فاحشه پير بار انسينادا" در يک شماره‌ي مجله ادبي "بررسي ادبي" (The Literary Review) چاپ و بعدا بوسيله هيات داوران آن براي سايت اينترنتي آنها انتخاب شد و چندين سال است که در آن سايت باقي مانده است. داستان "فرخ لقا" که قبلا در مجله کارنامه درايران چاپ شده، بعنوان يکي از نمونه هاي داستان مهاجرت انتخاب و قراراست در مجموعه‌اي که از طرف دانشگاه نيويورک منتشر مي شود به چاپ برسد.

رماني را که در دست نوشتن دارم به فارسي است اما اميدوارم حتا قبل از تمام کردن نسخه‌ي نهايي آن، شروع کنم به ترجمه و يا بازنويسي آن به انگيسي.


- بسياري از نويسندگان مطرح عرب به زبان‌هاي فرانسه ، انگليسي و آلماني مي‌نويسند و خيلي هم مطرح‌تر از آن‌هايي هستند كه به عربي مي نويسند، مثل طاهر بن جلون كه به فرانسوي مي نويسد يا رفيق شامي كه به آلماني مي نويسد.

حرفتان درست است اما من هنوز بخاطر مطرح شدن نمي نويسم. براي راحت کردن خودم از شر يک سري افکار مزاحم مي نويسم و همانطور که قبلا هم گفتم چون به فارسي فکر مي کنم داستان ها هم به فارسي به وجود مي‌آيند.

حرف شما در مورد نويسندگان ايراني هم صادق است. متاسفانه بسياري از نويسندگان خوب و مطرح ايراني در جهان ادبي، بخصوص در آمريکا، شناخته شده نيستند اما نويسندگاني هستند در خارج که به انگليسي و يا به زبانهاي ديگر مي نويسند و از شهرتي نسبي برخوردارند. شايد يکي از دلايلش ترجمه ناپذيري بسياري از ظرايف زباني و يا بسياري ارجاعات خارج از متن و در بعضي مواقع استفاده از فرم‌ها و پيچيدگي‌هايي است که در کار بسياري از نويسندگان ايراني ديده مي شود که در ترجمه يا ارزش خود را از دست مي دهد و يا اصولا در خارج از ايران خريداري ندارد.


- فضاي اغلب داستان‌هاي شما گزارشي و تصويري - فيلمنامه‌اي است. تعمدي در اين كار وجود داشته است؟

خوب اين سبک من است. اين يکي از مشخصه هاي نوشتاري من است. من اصولا آدم احساساتي‌اي نيستم (حداقل موقع نوشتن داستان نيستم). ذهني منطقي دارم و به قول آمريکايي‌ها بيشتر روي زمين راه مي‌روم تا در ابرها. فکرميکنم اينها روي فضاسازي، ساختار و زبان داستانم تاثير مي گذارد. اينها را هم لزوما منفي نمي‌بينم، هرچند ممکن است شما اين را به عنوان يک خصيصه‌ي منفي ببينيد.

- اصلا از آن بازي‌هاي زباني، فرمي و تكنيكي در مجموعه‌هاي شما خبري نيست و داستان ها به سادگي و كاملا خطي روايت مي شوند.

حق با شماست من در پي بازي‌هاي زباني و فرمي نيستم (هرچند در داستان "خاکستري" و "آرامش" اين تجربه را کردم). زبان و فرم را قسمتي از داستان و در خدمت ارايه داستان مي دانم نه هدف آن. مطمئن هستم که خيلي‌ها با من موافق نيستند اشکالي ندارد من به نظرشان احترام مي گذارم و گاهي از خواندن بازي‌هايشان لذت هم مي‌برم اما اين شيوه‌ي من نيست. نظر شما کاملا درست است. متشکرم از توجهي که به آن کرديد.


- بجز چند داستان از دو مجموعه‌ي شما كه قصه دارند، باقي تنها جرقه‌اي است يا لحظه‌اي يا خاطره‌اي.

نظرتان را قبول ندارم. خيلي‌ها را مي شناسم که با نظر شما موافق نيستند. من نمي دانم شما بر اساس چه فرمول و يا قراردادي به اين راحتي مي‌توانيد يک نوشته را داستان و يکي ديگر را تنها جرقه اي يا ... بدانيد؟ آيا چيزي به جز سليقه‌ي شخصي شما را به اين نتيجه رسانده؟

مطمئنم که اگر خواننده‌ي روشنفکر ما از کليشه خواني و استفاده از فرمول‌هاي کلاس‌هاي داستان خواني دست بردارد و خودش را آزاد بگذارد تا بدون پيش قضاوت، از خواندن داستان لذت ببرد، دنياي وسيع تر و گسترده تري را در مقابل خود خواهد ديد.


- شخصيت ها در عين آزادي، فضاي محدودي دارند و شايد نويسنده عمدي دارد در تنها نشان دادن و دلتنگ بودنشان.

من عمدي در تنها نشان دادن و دلتنگ بودنشان نداشته‌ام. شخصيتهايي که من در اين داستانها ساخته ام ممکن است به نظر شما تنها و دلتنگ بيآيند (من مخالفتي ندارم مي توان از اين زاويه هم به آنها نگاه کرد) اما به اين شخصيتها از زاويه‌هاي ديگر هم مي شود نگاه کرد. خيلي از آنها اگر به قول شما " تنها" و "دلتنگ" هستند در ضمن منفعل و نااميد و بيکاره نيستند، اغلب به دنبال پيدا کردن راهي براي شناخت از خود و شناخت دنياي اطراف خود هم هستند.


- چهار داستان بريده‌هاي نور ، دو مرد، غريبه اي در رختخواب من و سنگام از بهترين داستان هاي شما هستند. درباره‌ي تجربه‌ي سنگام بيشتر برايمان بگوييد كه هم قصه دارد هم ساخت و هم زبان.

من به خاطر نوع کارم با بسياري از زنهاي شاغل و تحصيلکرده و حرفه‌اي در تماس هستم. داستان سنگام مربوط به دوره اي مي شود که با يک خانم هندي که حسابدار قسم خورده بود در يک شرکت آمريکايي کار مي کردم و با هم دوست بوديم. اين خانم مثل "شالپا" (شخصيت اصلي داستان "سنگام") شوهرش مرده بود اما بعد از چند سال که از مردن او مي گذشت هنوز عکسهاي او را دور و بر خود داشت و مرتب در مورد او و سليقه و علايقش صحبت مي کرد. يک دفعه من متوجه شدم که من هم کم کم دارم به اين مرد و خصوصياتش علاقه مند مي‌شوم. آن وقت بود که اين داستان به فکرم رسيد. در ضمن من وقتي بچه بودم خيلي از فيلم‌هاي هندي خوشم مي آمد (هنوز هم رقص و موسيقي هندي را خيلي دوست دارم) و فيلم سنگام را چند بار ديده بودم. مثلث عشقي موجود در فيلم "سنگام" مرا به فکر مثلث عشقي اين داستان انداخت. "سنگام" به معناي اتحاد و نام محلي است در هند که سه رودخانه در آنجا بهم مي‌پيوندند و بعد کمي دورتر دوباره از هم جدا مي‌شوند.


- استفاده از كلمات انگليسي كه به راحتي مي توانيد معادل فارسي آن ها را بياوريد ، به چه دليل است؟

اگر منظورتان جمله هاي انگليسي است، اين جملات اگر توجه کنيد مربوط مي شود به محاوراتي که بين يک ايراني و يک نفر خارجي اتفاق مي افتد. معمولا اين جملات را همانطور که به فکرم مي رسد مي نويسم و فکر مي کنم به فضا سازي داستان کمک مي کند. متاسفانه هميشه قادر نيستم اين مسئله را رعايت کنم (هرچند دلم مي خواهد) مثلا در داستان "سيلويا" که قسمتي از آن از زبان يک پيرمرد آمريکايي بيان مي شود، خيلي دلم مي خواست آن قسمتها را به انگليسي بنويسم چون تمام جملاتش به انگليسي به فکرم مي آمد. اما متن طولاني بود و نگران بي حوصلگي خواننده اي که انگليسي نمي داند بودم ( هر چند که در ايران ويدئوي بسياري از فيلمهاي آمريکايي به زبان اصلي ديده مي شود). بعد سعي کردم لحن و کلام را تا آنجايي که مي توانم به لحن و کلمات شخصيتي مثل "بيل" (پيرمرد آمريکايي) نزديک کنم.

در ضمن استفاده از کلمات يک زبان خارجي در ادبيات ما تازگي ندارد. مثلا حتما مي دانيد که بسياري از کلمات فرانسوي (با حروف فارسي) در زبان ما آنچنان جا افتاده اند که ما فراموش کرده‌ايم فارسي نيستند. عربي و ترکي و مغولي هم که جاي خود را دارند.




- تعدادي از داستان‌هاي مجموعه‌ي دوم شما بازنويسي مجموعه‌ي اول هستند، به نظر مي‌رسد كه گويي با ويراستاري دوباره‌ي اين قصه‌ها، قصد داريد بريده هاي نور در كارنامه‌تان قرار نگيرد.

نطرتان در مورد ويراستاري داستانهاي کتاب «بريده هاي نور» درست است. من اين داستانها را با دقت بيشتري بازخواني کردم ، هرچند که گاهي واقعا نگران بودم که اين دوباره نويسي از خودجوشي و اصالتي که معتقدم بيشتر داستانهاي آن کتاب داشت بکاهد، اما اين کار را کردم با اين تلاش که به ساختمان داستانها لطمه اي وارد نشود. اما اينکه بخواهم آن کتاب در کارنامه‌ي ادبي من قرار نگيرد درست نيست، برعکس من چون داستانهاي آن کتاب را خيلي دوست دارم و دلم نمي خواست که از کارنامه‌ي ادبيم خارج شود و در ضمن نسخ ديگري از آن کتاب را ندارم و امکان چاپ دوباره‌ي کتاب هم نيست تصميم گرفتم که تعدادي از آنها را در کنار داستانهاي جديد چاپ کنم. در آينده هم اگر مجموعه داستان ديگري به چاپ بدهم امکان اينکه بقيه‌ي داستانها «بريده هاي نور» را در آن بگنجانم زياد است.


- چقدر با ادبيات داستاني داخل كشور آشنا هستيد؟

خيلي از کارهاي داستاني نويسندگان داخل ايران و نويسندگان ايراني در خارج از کشور را مي‌خوانم، بخصوص کارهاي داستاني نويسندگان زن را دنبال مي کنم و خوشبختانه گاه کارهاي بسيار درخشاني را مي‌خوانم که از خواندن آن بسيار لدت مي‌برم. صرف نظر از لذتي که به عنوان يک خواننده از ادبيات مي برم بعنوان يک نويسنده هم کارها را کمابيش دنبال مي کنم و از آنها چيز ياد مي‌گيرم. البته هميشه مجبورم ميزان زيادي از وقتي را که براي مطالعه دارم به خواندن کار نويسندگان آمريکايي که مورد علاقه‌ام هستند اختصاص بدهم.


- در مورد داستان نويسان فارسي نويس خارج كشور بويژه در لس آنجلس برايمان بگوييد.

خانم مليحه تيره‌گل کتابي دارد به نام "مقدمه اي بر ادبيات تبعيد" که فکر مي کنم شروع خوبي است. البته به نويسندگان لس آنجلس ، حتي نويسندگان آمريکا محدود نمي شود. اين کتاب دوره‌ي بين سالهاي 1357 تا 1375 را در بر مي گيرد و همانطور که خودش در مقدمه آن توضيح مي دهد شايد در موقع تهيه کتاب به تمام کتابهايي که تا آن موقع چاپ شده دسترسي هم نداشته است، اما شروع خوبي است. در لس آنجلس داستان نويسان خوبي داريم. کساني مثل ياشار احد صارمي، خسرو دوامي، فريبا صديقيم، بيژن بيجاري، مرتضي ميرآفتابي و ناصر شاهين پر. اغلب کساني را که نام بردم اعضاي يک گروه ادبي به نام "دفترهاي شنبه" هستند که در عرض حدودا سيزده سال گذشته هر ماهه (شنبه اول هر ماه) در خانه‌ي يکي از اعضا دور هم جمع مي شوند ( البته به اتفاق تعداد بيشتري شاعر و منتقد و محقق) و آثار خود را در معرض نقد و بررسي ديگران قرار مي دهند.








مهرنوش مزارعي، نويسنده

مهرنوش مزارعی در تهران به دنیا آمد اما سال‌های كودكی و نوجوانیش را در شیراز و بنادر جنوب ایران گذراند. دورهء لیسانس را در زادگاهش به پایان رساند و در سال ۱۳۵۸ برای ادامهء تحصیل به امریكا رفت. در سال ۱۹۹۱ فصلنامهء ادبی فروغ را به اتفاق یكی از دوستانش در لس‌آنجلس بنیان گذاشت. این نشریه به معرفی ادبیات زنان اختصاص داشت و تا سال ۱۹۹۳ به چاپ می‌رسید. در همین سال‌ها برگزیده‌ای از نمایشنامه‌های داریوفو را ترجمه کرد و در مجموعه‌ای به نام "یك‌زن، تنها" منتشر نمود. مزارعی در لس‌آنجلس زندگی می‌کند و مشاور ارشد طرح و برنامه‌نویسی سیستم‌های كامپیوتری است. تا امروز سه مجموعه داستان از او به چاپ رسیده است: «بریده‌های نور»، «خاكستری» و « كلارا».

...........
سنگام

دوشنبه ۹ آگست ۱۹۹۹
امروز بالاخره بعد از یك هفته در اولین جلسه بررسی پروژه، افراد‌ی را كه قرار است با آنها كار كنم دیدم. كتی، ساندرا، مایك و شالپا. كتی لاغر و بلند قد است با موهای بلوند. ساندرا نژاد چینی دارد و هیکلی كوچك. مایك در عوض بلند قد است با سبیل‌های بور و باریكی كه تا دقت نكنی نمی‌توانی آن را تشخیص بدهی. شالپا هندی است. موهای مشكی و براقی دارد با پوستی روشن، چشمانی درشت و دو حلقه سیاه دور چشمانش. در اوایل جلسه قیافه‌اش تلخ و اخمو بود. بعد از چند لحظه موهایش را به یك طرف برد و روی شانه‌ی چپ انداخت. بعد، انگار كه گرمش شده باشد، موها را با سنجاقی در بالای سر جمع كرد. وقتی دید نگاهش می‌كنم لبخندی زد كه همه‌ی تلخی صورتش را گرفت و چهره‌اش دلپذیر و جذاب شد. بعد از اتمام جلسه با هم به طرف اطاق كارمان راه افتادیم. پرسید اهل كجایی؟ اما قبل از آنكه جوابش را بدهم خودش گفت. اول فكر كرده بود هندی هستم، بعد از لهجه‌ام فهمیده بود ایرانی هستم. گفتم ما شرقیها شباهتهای زیادی با هم داریم. گفت خیلی‌ها فكر می كنند دخترش مینا، ایرانی است. برایش از علاقه‌ام به فیلم‌های هندی در دوران تین‌ایجری، و از خاطراتی كه از این فیلم‌ها داشتم گفتم‌ـ بخصوص از فیلم "سنگام". بعد صدایم را نازك كردم و یك سطر از آواز فیلم سنگام را خواندم. نمی‌دانم چطور این سطر به یادم مانده. معنی آن را اصلاً نمی‌دانم. مطمئنم كه بیشتر كلماتش را عوضی تلفظ می‌كنم. هردو به‌شدت خندیدیم. بعد، چند دقیقه در مورد مثلث عشقی فیلم و دختر قهرمان داستان كه در انتخاب دو مردی كه عاشقش بودند نقشی نداشت صحبت كردیم. شالپا گفت خودش به سینما چندان علاقه‌ای ندارد اما شوهرش عاشق سینماست. گفت همراه با او چند فیلم خوب ایرانی دیده ‌است. یك فیلم از كیارستمی و یكی هم از مخملباف. برایم جالب بود كه یك هندی سینمای پیشروِ ایران را بشناسد.
دوشنبه ۱۶ آگست ۱۹۹۹
امروز از جلو اطاق شالپا كه رد شدم عكس‌های روی میزش توجه‌ام را جلب كرد. روی میز پر است از قاب عكس و مجسمه‌ها‌ی تزیینی. یك عكس از او با مردی همسن و سال خودش و یك دختر و دو پسر در سنین بیست سالگی. حتماً خانواده‌اش هستند. همه صمیمی و نزدیك به هم ایستاده‌اند و می‌خندند. شالپا و دخترش ساری پوشیده‌اند و مردها بلوز و شلوارهای سفیدِ هندی. شالپا به میان ابروانش یك خال قرمز چسبانده و صورتش را لبخندی از رضایت پوشانده است. یك عكس تكی از دخترش دارد. (خیلی شبیه ایرانی‌هاست.) یك عكس هم از همان مرد با كت و شلوار و كراوات. با پوستی كاملا تیره، موهای مشكی، نگاهی خندان و خیره به دوربین.
جمعه ۲۰ اگست ۱۹۹۹
از شالپا در مورد مردِ مو مشكی داخل عكس‌ها پرسیدم. گفت شوهرش "سان‌جِی"، است. گفتم به نظر ورزشكار می‌آید. گفت هم اسكی می‌كند، هم كوهنوردی. از نزدیك به عكس نگاه كردم. باید آدم جالبی باشد. هم ورزشكار است، هم علاقه‌مند به سینما.
سه‌شنبه ۱ سپتامبر ۱۹۹۹
با شالپا برای خوردن ناهار رفتیم بیرون. برخلاف من رستوران‌ها و خیابان‌های اطراف را خوب می‌شناسد. قرار گذاشتیم یكی از روزها به رستوران ایرانی‌ای برویم كه در همان اطراف است. گفت با شوهرش چند بار به این رستوران رفته. قبلاً گفته بود كه خانه‌اش از اداره دور است. تعجب كردم كه چطور آن همه راه را برای رفتن به یك رستوران می‌آیند. گفت شوهرش قبلاً در این اداره كار می‌كرده ، اغلب روزها با هم ناهار می‌خورده‌اند.
جمعه ۲۵ سپتامبر ۱۹۹۹
امروز شالپا كت و دامن بنفشی پوشیده بود با یك بلوز مشكی یقه باز. یك ردیف مروارید كبود هم به گردن داشت. از لباسش تعریف كردم و گفتم كه چقدر رنگ بنفش و تركیب آن با مشكی را دوست دارم. گفت شوهرش از رنگ بنفش خیلی خوشش می‌آید. بعد گردنبند را با دستش لمس كرد و با لحنی رمانتیك گفت آن را سان‌جِی موقع به دنیا آمدن دخترش به او هدیه داده. چه مرد خوش‌سلیقه‌ای! رنگ بنفش معمولا رنگ مورد علاقه فمنیستهاست.
پنجشنبه ۳۱ سپتامبر ۱۹۹۹
با شالپا برای ناهار به رستوران "خیام" رفتیم. گفت جوجه‌كباب این رستوران، غذای مورد علاقه‌ی سان‌جِی است. حق با او است. از بهترین جوجه‌كباب‌هایی است كه تا به حال خورده‌ام. شالپا خودش گیاهخوار است، كشك بادمجان و ماست خیار سفارش داد.
دوشنبه ۱ نوامبر ۱۹۹۹
شالپا در كارش خیلی وارد است. در اداره برایش احترام زیادی قایل‌اند. امروز با كتی در مورد او صحبت می‌كردم. گفت سطح كار شالپا خیلی بالاتر از شغلی است كه در اینجا دارد. قبلاً به عنوان حسابدار قسم‌خورده در یك شركتِ بین‌المللی كار می‌كرده. تعجب كردم كه چرا این شغل را قبول كرده است. گفت بعد از مرگ شوهرش به این اداره آمد. این‌طور بهتر می‌تواند خاطرات او را زنده نگه دارد. سان‌جی مرده؟ هنوز باورم نمی‌شود.
دوشنبه ۳۰ نوامبر ۱۹۹۹
امروز كه به اطاق شالپا رفتم به عكس خانوادگی روی میز اشاره كردم و پرسیدم عكس مال چند سال پیش است؟ گفت سه سال پیش. پرسیدم عكس شوهرت چطور؟ قاب را از روی میز برداشت، غبار روی اّ‌ن‌ را پاك كرد و گفت چهار سال پیش گرفته شده. می‌خواستم در مورد مرگ سان‌جِی بپرسم; اما او چنان با هیجان در مورد روزی كه سان‌جِی عكس را گرفته بود حرف زد كه پشیمان شدم.
دوشنبه ۷ دسامبر ۱۹۹۹
ظهر كه با شالپا برای پیاده‌روی رفته بودیم، از او پرسیدم سان‌جِی را خیلی دوست دارد؟ گفت زندگی بدون او برایش بی‌مفهوم است. گفتم شاید حالا وقتش است که زندگی جدیدی را شروع كند. صورتش باز تلخ شد. گفتم كه می‌دانم در قسمت‌هایی از كشورش هنوز زنان بیوه را با شوهرانشان می‌سوزانند. قدری درهم رفت، بعد گفت كه آنها از ایالت "كِرالا"ی هند هستند. بین هندوهای این منطقه قوانین مادرتباری برقرار است. بچه‌ها به خانواده‌ی مادر تعلق دارند و شوهر بعد از ازدواج به خانواده زن ملحق می‌شود. زنها هروقت بخواهند شوهرشان را طلاق می‌دهند و بعد از مرگ او خیلی راحت ازدواج می‌كنند. برایم خیلی جالب بود. پرسیدم آیا خانواده‌ او و سان‌جِی هنوز از این قوانین پیروی می‌كنند؟ گفت بعد از مادرش، او و خواهرش، تنها وارثان املاك موروثی خانواده خواهند بود. املاكی كه قرن‌ها به خانواده مادرش تعلق داشته.
خیلی برایم جالب بود كه بدانم در هند هم مناطقی وجود دارد كه زنان هنوز صاحب‌اختیارِ زندگی و وارثان ثروت خانوادگی هستند. درست مثل بعضی قبایل امریكای لاتین كه هنوز قوانین مادرتباری دارند.
دوشنبه ۴ ژانویه ۲۰۰۰
امروز شالپا از سفرش به هند، برگشت. خوش به حالش. چقدر دلم می‌خواست من هم می‌توانستم مدتی به مرخصی بروم. خیلی درهم و غمگین به نظر می‌آید. كمی هم لاغر شده. هر دو تمام روز گرفتار بودیم و نتوانستیم بیش از چند دقیقه صحبت كنیم. قرار شد چند روز دیگر با هم به یك رستوران هندی برویم و سر فرصت گپ بزنیم.
جمعه ۸ ژانویه ۲۰۰۰
امروز برای ناهار با شالپا، كتی و ساندرا به یك رستوران هندی رفتیم. نمی‌دانستم غذاهای هندی اینقدر به غذای‌های ایرانی شبیه‌اند. حتی نوشابه‌ای به نام "لاسی" دارند كه دوغ خودمان است. همراه با ناهار "دال" خوردیم كه همان عدسی است و برای دسر شیربرنج!
شالپا از سفرش صحبت كرد. این اولین سفر او به هند، بدون سان‌جِی بوده. دیدن خانواده سان‌جِی خاطراتش را دوباره زنده كرده ‌است.
سه‌شنبه ۲۰ ژانویه ۲۰۰۰
شالپا یك عكس جدید از خودش و سان‌جِی روی میز گذاشته ‌ـ عكسِ روز عروسی‌شان. عروس و داماد را با طنابی از گل به هم بسته‌اند. عكس را مادرشوهرش به او داده. گفت كه سان‌جِی در آن روز چقدر جذاب و دوست‌داشتنی بوده. در دلم گفتم مثل همیشه. گفت از همان روز عاشقش شده. طوری صحبت می‌كند كه گویا خوشبخت‌ترین عروس دنیا است. چقدر خوب است كه آدم اینقدر عاشق باشد.
سه‌شنبه ۱۰ فوریه ۲۰۰۰
در یك ماه گذشته شالپا زیاد سرحال نبود. بیشتر وقتش را به تنهایی در اطاقش می‌گذراند. میزش را پر از عكس‌های سان‌جِی كرده. فكر می‌كنم بیشتر آنها را از هند با خودش آورده.
از او پرسیدم كه اگر به جای سان‌جِی او زودتر مرده بود، فكر می‌كند سان‌جی چه رفتاری می‌كرد. گفت سان‌جِی حتی انتظار نداشته كه شالپا بعد از او تنها بماند. بعد خیلی آهسته، طوری كه دیگران نشنوند، گفت یكبار سان‌جِی به او گفته بود كه اگر او مُرد حتما خیلی زود ازدواج كند چون یك بدن خوب و لطیف، حیف است كه حرام شود. موقع گفتن این حرف گونه‌هایش از شرم گل انداخته بود؛ اما صدای خنده‌اش توجه همه را جلب كرده بود.
سه‌شنبه ۳ آپریل ۲۰۰۰
امروز كامپیوترم از كار افتاده بود به اطاق شالپا رفتم تا از كامپیوتر او استفاده كنم. دیروز چهارمین سالگرد مرگ سان‌جِی بود. دختر و پسر بزرگش از شمال كالیفرنیا برای شركت در مراسم آمده‌اند. شالپا چند روز مرخصی گرفته تا با آنها باشد.
در اطاق شالپا كه نشسته‌ای دور‌و‌‌برت را عكس‌های سان‌جِی احاطه كرده‌ است. فاصله بین عكس ازدواجشان با آخرین عكس بیش از بیست سال است؛ اما سان‌جِی زیاد تغییری نكرده. موهایش همانطور مشكی و شفاف مانده. فقط یك سبیل كم‌پشت به بالای لبش اضافه شده كه به صورتش جذابیت بیشتری می‌دهد.
تمام روز به هر طرف كه می‌چرخیدم سان‌جِی از گوشه‌ای به من نگاه می‌كرد. در لباس شنا؛ در حال اسكی؛ روی یك قایق با یك ماهی بزرگ در دست؛ و عكسی هم با كت و شلوار و كراوات. عكس را برداشتم و از نزدیك به صورتش نگاه كردم. چشمانش پر از خنده بود.
پنجشنبه ۵ آپریل ۲۰۰۰
امروز شالپا از مرخصی برگشت. مجبور شدم وسایلم را از اطاقش جمع كنم و به دفتر خودم بروم. چقدر در و دیوار اطاقم خالی است. حتی یك عكس هم روی میزم نیست.
چهارشنبه ۱۱ آپریل ۲۰۰۰
شالپا می‌گفت برایش خیلی سخت است به مردی به جز سان‌جِی فكركند. امیدی به پیدا كردن کسی با تمام خصوصیات او را ندارد. فكر می كند نمی‌توان عاشق مردی شد كه با سان‌جی متفاوت باشد. گفت سان‌جِی برایش شوهر ایده‌آل بوده. گفتم بهتر است زندگیش را با یك مُرده به هدر ندهد.
پنجشنبه ۲ می ۲۰۰۰
دیشب شالپا برای شام به خانه زن و شوهری از دوستان قدیمش رفته بود. دوست دیگری هم كه زنش چند سال پیش مرده، دعوت داشته. گفت دوستانش اصرار دارند كه راج جفت خوبی برای اوست. می‌گفت اصلاً آمادگی ازدواج ندارد. گفتم باید به خودش این فرصت را بدهد كه با مردان دیگر آشنا شود. شالپا اصرار داشت كه هیچ مردی نمی‌تواند جای سان‌جِی را بگیرد. گفتم كه اشتباه می‌كند. چطور می‌شود میان این همه مرد در دنیا كسی را پیدا نكرد؟
جمعه ۲۸ می ۲۰۰۰
امروز روزیست كه زنان هندو روزه می‌گیرند و دعا می‌كنند كه در زندگی‌های بعدی دوباره با شوهر خودشان ازدواج كنند. وقتی شالپا این را گفت پرسیدم كه نكند او هم روزه گرفته باشد! خندید و گفت سان‌جِی همیشه به او التماس می‌كرده كه چنین كاری نكند. می‌گفته همین یك بار برای هر دویمان كافی است، بگذار در زندگی‌های بعدی تجربیات دیگری داشته باشیم!
دوشنبه ۱ جون ۲۰۰۰
شالپا باز از خانه‌اش كه با سلیقه‌ی سان‌جِی ساخته شده صحبت ‌كرد. گفت هر قسمت از خانه نشانی از او دارد. ‌از حیاط خانه كه پر از گل‌های رُز بود گفت، و از بار گردی كه در كنار مهمانخانه ساخته بود. و گفت كه چطور در مهمانی‌ها همه دور آن جمع می‌شده‌اند و سان‌جِی برایشان مشروب‌های مختلف درست می‌كرده. گفت سان‌جِی یك كلكسیون لیوان‌های شرابخوری كریستال دارد كه از آنها فقط برای پذیرایی از مهمان‌های خیلی عزیز استفاده می‌كرده است.
دلم می‌خواهد خانه‌اش را ببینم. خانه‌ای كه در سالن آن یك بارِ گِرد قرار دارد!
جمعه ۱۰ جولای ۲۰۰۰
شالپا برای فردا با راج قرار دیدار دارد. مرتب تاكید می‌كند كه فقط یك دیدار دوستانه است. مطمئن است راج مردی نیست كه او را جلب كند. تشویقش كردم كه سخت نگیرد.
سه‌شنبه ۱ سپتامبر ۲۰۰۰
امروز سر ظهر راج برای بردن شالپا به ناهار، به اداره ما آمده بود. كنجكاو بودم كه ببینمش. به بهانه‌ی خرید با شالپا از اداره بیرون رفتم. مردیست میانه‌سال با موهای خاكستری و شكمی برآمده.
به جای خرید رفتم به رستوران خیام و تنهایی جوجه‌كباب خوردم.
شالپا كمی دیرتر از ناهار برگشت. به اطاقش رفتم. همه‌ی عكس‌های سان‌جِی هنوز روی میز هستند. راج اصلاً با سان‌جِی قابل‌مقایسه نیست.
جمعه ۱۸ سپتامبر ۲۰۰۰
امشب شالپا و راج قرار ملاقات دارند. این دومین باری است كه با او شام می‌خورد. هرچند خودش انكار می‌كند؛ اما فكر می‌كنم از راج خوشش می‌آید. این روزها بیشتر به خودش می‌رسد. هفته پیش رفته بود پیش دكتر پوست و كِرِمی برای از بین بردن حلقه‌ی سیاِه دِور چشمش گرفته بود. دیروز بعد از كار، با هم رفتیم مال. یك لباس تازه خرید: پیراهنی خاكستری‌رنگ با یك كت قرمز. گفت این اولین لباسی است كه بعد از مرگ سان‌جِی می‌خرد. من هم یك كت و دامن بنفش خریدم. چقدر از این رنگ خوشم می‌آید.
یكشنبه ۲۰ سپتامبر ۲۰۰۰
كت و دامنی را كه خریده بودم در تنم امتحان كردم. خیلی زیباست؛ اما به نظر می‌رسد چیزی كم دارد. فردا وقت ناهار می‌روم خرید، شاید یك گردنبند مناسب برایش پیدا كنم.
شنبه ۲۱ اكتبر ۲۰۰۰
دیشب با فریده و سارا و سهیلا رفته بودیم بیرون. فریده یك رستوران خوب در خیابان "مِل رُز" پیدا‌كرده، ما را برد نشانمان بدهد. بچه‌ها از لباس و گردنبندم تعریف كردند. تا به حال نمی‌دانستم كه این قدر از مروارید كبود خوشم می‌آید. باید یكی شبیه‌اش بخرم. شالپا هنوز چیزی نگفته؛ اما خودم رویم نمی‌شود آن را بیشتر نگه دارم. برای یك شب به من قرض داد، حالا تقریبا یك ماه است كه آن را نگه داشته‌ام. در این مدت به قدر كافی از آن استفاده كرده‌ام . خیلی با كت و دامن بنفشم جور است. به بچه‌ها گفتم هدیه‌ای است از یك دوست. فریده خیلی كنجكاو شده بداند كه به قول خودش، این مِستر رایت كیست كه چنین هدیه‌ی گران‌قیمتی به من داده است.
سه‌شنبه ۱۰ نوامبر ۲۰۰۰
شالپا این روزها خوشحال‌تر به نظر می‌رسد. برعكسِ من كه هیچ حوصله ندارم. هفته پیش گردنبند را به شالپا برگرداندم. گفت اصلاً یادش رفته بود كه آن را به من قرض داده.
دوشنبه ۱۶ نوامبر ۲۰۰۰
امروز بعد از كار رفتم به جواهرفروشی نزدیك محل كارم. قبلا یك سری مروارید كبود در وبترینش دیده بودم. اما راستش وقتی آنها را آزمایش كردم زیاد خوشم نیامد. مرواریدهای شالپا چیز دیگری‌ست. شاید از شالپا مرواریدهایش را بخرم. به نظر نمی‌رسد كه دیگر علاقه‌ای به آنها داشته باشد. در چهار پنج ماه گذشته ندیده‌ام كه از آنها استفاده كند.
امروز شالپا باز خیلی سرحال بود. ویك‌اِند گذشته با راج رفته بود لاس‌وگاس. خیلی به‌ آنها خوش گذشته بود. شالپا مرتب از راج صحبت می‌كند؛ اما عكسی از او روی میزش نگذاشته. اطاقش هنوز پر از عكس‌های سان‌جِی است. هروقت از كنار اطاقش رد می‌شوم نگاه خندان سان‌جِی از داخل قاب تعقیبم می‌كند.
جمعه ۱۶ دسامبر ۲۰۰۰
شالپا امروز به اداره نیامده بود. امشب در خانه‌اش مهمانی دارد. خودش هندو است اما تصمیم گرفته كه یك مهمانی بزرگ به مناسبت كریسمس بدهد. فكر می‌كنم می‌خواهد به رابطه خودش با راج رسمیت بیشتری بدهد. بیشتر دوستان خودش و راج را به مهمانی دعوت كرده. من و كتی هم دعوت داریم.
دیروز، قبل از ترك اداره، تمام عكس‌های سان‌جِی را از روی میزش جمع كرد و در كشو گذاشت.
شنبه ۱۷ دسامبر ۲۰۰۰
امروز دیر از خواب بیدار شدم. هنوز سرم درد می‌كند. مهمانی شلوغی بود. دو پسر سان‌جِی هم آمده بودند. دخترش، مینا نبود. دلم می‌خواست همه‌ی بچه‌هایش را ببینم. پسر بزرگش خیلی شبیه اوست، با همان چشمان درشت و خندان، و موهای مشكی براق.
خانه‌ی جالبی است. خیلی بزرگ نیست؛ اما با سلیقه ساخته شده و دكوراسیون خوبی دارد. همه چیز هنوز سلیقه سان‌جِی را دارد. از بارِ گردِ كنارِ سالن خیلی خوشم آمد. باری از سنگِ مرمرِ سیاه و شفاف. از سقف بالای بار یك ویترین ظریف پر از لیوان‌های كریستالِ آویزان است. عكس بزرگی از سان‌جِی بر دیوار كنار آن نصب شده.
اول شب، همه در كنارِ بار جمع شدیم. بعد از شام رفتیم به اطاق نشیمن. یك گروه نوازنده و خواننده هندی قرار بود در آنجا برنامه اجرا كنند. حوصله‌ی جمع را نداشتم، رفتم به دیدن بقیه‌ی قسمتهای خانه.
اطاق خواب سان‌جی در ته آخرین راهرو قرار داشت. نورِ كم‌سوی قرمزرنگی همراه با دود خوش‌بویی تمام فضای اطاق را پر كرده بود. در وسط اطاق یك تختخواب بزرگ قرار داشت با چهار میله بلند در چهار گوشه آن. تور سفیدی از روی میله‌ها تا روی زمین آویزان بود. تور را كنار زدم و روی تخت دراز كشیدم. روتختی دستبافِ نرمی كه سرتاسر آن را گل‌های صورتی پوشانده مرا در آغوش گرفت. روبروی تخت، معبد كوچكی ساخته شده كه مجسمه‌ای از بودا در میان آن قرار دارد. دو چوبِ باریكِ عود، در دوطرف مجسمه دود می‌كرد.
ساعتی بعد برگشتم به كنارِ بار. از اتاق نشیمن صدای موسیقی می‌آمد. تصویر سان‌جِی از درون قاب عكس بر سنگِ سیاهِ بار افتاده بود. لیوانی برداشتم و در آن شراب ریختم. یك نفر با صدای نازك آوازی هندی می‌خواند. روی یكی از صندلی‌ها نشستم. لیوان را به طرف سان‌جِی بلند كردم و آن را تا ته سركشیدم. بعد لیوان‌های كریستال را یكی یكی از ویترین برداشتم، در هركدام كمی شراب ریختم و به سلامتی او خوردم.
نمی‌دانم لیوان چندم بود كه كتی و شالپا به سراغم آمدند. كتی مرا به خانه رساند.
سپتامبر ۲۰۰۱